۲-۲-۴ تفکر از دیدگاه گیلفورد[۷۳]
گیلفورد تفکر را به دو دسته همگرا و واگرا تقسیم میکند:
تفکر همگرا[۷۴]، عبارت است از انتخاب مناسب ترین راه حل که مبتنی بر کاربرد دانش و قوانین منطق برای کاستن از تعداد راه های ممکن و تمرکز بر مناسب ترین راه حل.
تفکر واگرا[۷۵]، مرحله ی بررسی راه حل های گوناگون که مستلزم به خاطر آوردن راه حل های ممکن یا ابداع راه حل های جدید است، تفکر واگرا نامیده می شود، زیرا در این مرحله افکار فرد در جات متعدد و متنوعی سیر میکند.
از دیدگاه گیلفورد، تفکر واگرا ابزاری برای خلاقیت محسوب می شود. که در ساخت ذهنی هم تفکر واگرا و هم تفکر همگرا نقش اساسی دارند اما تفاوت آن ها در این است که در تفکر همگرا، نتیجه تفکر از قبل معلوم است یعنی همیشه یک جواب «درست» یا «غلط» وجود دارد، اما در تفکر واگرا جواب قطعی وجود ندارد و تعداد زیادی جواب وجود دارد، که از نظر منطقی ممکن است هر کدام از جواب ها به گونه ای درست باشد. سنجش و اندازه گیری خلاقیت شیوه های متعددی دارد. متداول ترین آن ها اندازه گیری خلاقیت بر اساس میزان اندیشه واگراست. طی دهه ۱۹۵۰ گلیفورد و همکارانش آزمون هایی برای اندازه گیری تفکر واگرا تهیه کردند. در همه این آزمونها از آزمودنی خواسته می شود که صرفا به دادن یک پاسخ اکتفا نکند(گیلفورد، ۱۹۵۰؛ به نقل از کراس و کلی[۷۶]، ۲۰۱۲).
گلیفورد معتقد است که در تفکر واگرا ۳ ویزگی یا ۳ عنصر دخالت دارند:
انعطاف پذیری یا نرمش اندیشه[۷۷]
اصالت اندیشه[۷۸]
سیالی اندیشه[۷۹]
یعنی هر چه تفکری انعطاف پذیرتر اصیل تر و سیال تر باشد، واگرایی آن بیشتر است و در نتیجه این نوع تفکر خلاقتر است (گیلفورد، ۱۹۵۰؛ به نقل از کراس و کلی، ۲۰۱۲).
۲-۲-۵ مراحل تفکر منطقی در مواجهه با مشکلات
چون مسایل و مشکلات در موقعیتهای مختلف، انواع گوناگون دارد، تفکر منطقی نیز از سطوح مختلفی برخوردار است. افراد اگر بخواهند، تفکر منطقی داشته باشند در مواقعی که در مورد مسألهای میاندیشند و یا با مشکلاتی روبرو میشوند، باید مراحل ذیل را در فرایند حل مشکلات و اساساً در جریان تفکر دنبال نمایند.
۱ـ تشخیص مسأله: اولین مرحلهای که تفکر منطقی از آنجا شروع میشود تشخیص مسأله است. همان گونه که تشخیص نوع بیماری در فرایند درمان کار اساسی و گام نخستین است، تشخیص مسأله در جریان تفکر هم گام نخست است. وقتی افراد بتوانند مسأله را درست تشخیص دهند، میتوانید مدل تفکر و این که از چه راهکارهایی میبایست در حل مسأله استفاده نمایند، را نیز تشخیص دهند.
۲ـ فرضیه سازی: فرضیههایی که ممکن است آن ها را احتمالات، حدسها، تصورات یا بینشها بنامیم، ما را به جمله های پیشبینی کننده که به صورت قضایای شرطی در آمده است، رهنمون میشود، در مورد علت یک رخداد چندین احتمال را مطرح نموده احتمالی را که از همه نزدیکتر و منطقیتر به نظر میرسد، برمیگزینیم.
۳ـ تصمیمگیری: از میان فرضیههای مختلف یکی از آن ها را به عنوان بهترین فرضیه که با شواهد موجود تأیید شده است، انتخاب و به دنبال آن تصمیمگیری متناسب با موقعیت را انجام میدهیم(استرنبرگ و گریگورنکو[۸۰]، ۲۰۰۲).
۲-۲-۶ سبک های تفکر از دید استرنبرگ
استرنبرگ با ارائه نظریه خودگردانی ذهنی ، سبک های تفکر را در ۱۳ سبک مطرح می کند، که در ۵ بعد کارکرد ، اشکال ، سطوح ، دامنه ها و گرایش ها طبقه بندی می شود. به طور مختصر در بعد کارکرد، فرد دارای سبک قانون گذار تمایل به ایجاد ، اختراع و طراحی دارد و کارها را به روش خود انجام میدهد . فرد دارای سبک اجرایی، آنچه را که به او گفته می شود، انجام میدهد و فرد دارای سبک تفکر قضاوتگر تمایل به قضاوت و ارزیابی افراد و کارها دارد. در بعد گرایش، فرد دارای سبک تفکر آزاد منشانه تمایل دارد کارها را با روش های جدید انجام دهد و با آداب و رسوم مخالف است و فرد دارای سبک تفکر محافظه کارانه تمایل دارد کارها را با روش های از پیش تعیین شده و صحیح انجام دهد که این سیزده سبک تفکر را می توان به دو نوع سبک تقسیم کرد. اولین نوع سبک های تفکر (از قبیل قانونی ، قضایی ، کلی نگر ، سلسله مراتبی و آزاداندیش ) مولد خلاقیت هستند و به پردازش اطلاعات پیچیده نیاز دارند. افرادی که این سبک تفکر را به کار می گیرند، متمایل به چالش طلبیدن هنجارها و پذیرش خطر هستند . دومین نوع سبک های تفکر ( از قبیل اجرایی ، جزئی نگر ، تک قطبی و محافظه کارانه ) به پردازش اطلاعات ساده نیاز دارند. افرادی که این سبک تفکر را به کار می گیرند، مایل به حفظ هنجارها ، و اقتدار – محور میباشند . چهار سبک تفکر باقی مانده (از قبیل آنارشی ، الیگارشی ، درونی و بیرونی) بسته به سبک تکلیف خاص میتوانند در هر یک از دو نوع سبک های تفکر پیچیده و یا ساده انگارانه قرار گیرند(استرنبرگ، ۲۰۰۳).
۲-۲-۷ رابطه هوش و تفکر
از نظر پیاژه پیش از زبان، هوش وجود دارد، اما تفکر وجود ندارد. برای کودک هوش حل کردن مسائل تازه است، در حالی که تفکر هوش درونی شده است که نه بر اعمال مستقیم، بلکه بر نمادسازی مبتنی بر زبان، تصویرهای ذهنی، و سایر مسائل مبتنی است، که امکان درونی ساختن و بازنمایی امور را در مراحل بالاتر رشد فراهم می آورد. بنابرین تفکر مستلزم درونی ساختن امور است در حالی که هوش هم با پدیدههای واقعی و محسوس سرو کار دارد و هم با پدیدههای نمادی تفکر، نظامی از اعمال درونی شده است که به آن اعمال ویژه ختم می شود که پیاژه آن ها را عملیات می نامد، یعنی اعمال بازگشت پذیر و هماهنگ کننده سایر اعمال(پیاژه، ۱۹۶۰، به نقل از استرنبرگ، ۲۰۰۳).