شخصیت، محور اساسی بحث در زمینه هایی مانند یادگیری، انگیزه، ادراک، عواطف و احساسات و هوش، و مواردی از این قبیل است. به عبارتی موارد فوق الذکر اجزای تشکیل دهنده ی شخصیت به حساب میآیند. بنابرین، حتی مطالعه ی بیماری های روانی و به خصوص بیماری های روان کنشی[۸۵]– را که بنا به دیدگاه روان شناسان، شامل اکثر پسیکوزها مانند اسکیزوفرنیا، پسیکوزهای عاطفی، تمام نوروزها و تمام اختلالات شخصیتی و منشی، رفتارهای ضد اجتماعی، اعتیادها و انحرافات می شود- را می توان جز امراض شخصیت دانست. به عبارت دیگر، شخصیت همانند ظرفی است که تمام پدیده ها و فرایندهای روان شناختی در آن قرار دارد (شاملو، ۱۳۹۰)
۲-۴-۲) تعریف شخصیت
صاحب نظران حوزه ی شخصیت وروان شناسی از کلمه ی شخصیت تعاریف گوناگونی ارائه کردهاند. از نظر ریشه ای، گفته شده است که کلمه ی شخصیت برای معادل کلمه ی personality یا personalitie فرانسه است در حقیقت از ریشه ی لاتین persona گرفته شده که به معنی نقاب یا ماسکی بود که در یونان و روم قدیم بازیگرات تئاتر بر چهره می گذاشتند. این تعبیر تلویحا اشاره به این مطلب دارد که شخصیت هر کسی ماسکی است که بر چهره می زند تا وجه تمایز او از دیگران باشد (کریمی، ۱۳۸۵). بنابرین مفهوم اصلی و اولیه ی شخصیت، تصویری ظاهری و اجتماعی است که بر اساس نقشی که فرد در جامعه بازی میکند قرار دارد. در زمان ما و دیدگاه عامه، هم چنان این مفهوم از شخصیت به جای مفهوم کلی آن به کار برده می شود. از این لحاظ، شخصیت معادل با شهرت، حیثیت اجتماعی، خصوصیات پسندیده ی جسمی و روانی، سنگینی و متانت، خوش رویی و بسیاری صفات مطلوب اجتماعی دیگر به کار می رود، چنان که می گوییم: «او آدم با شخصیتی است» (شاملو، ۱۳۹۰).البته این برداشت سطحی از شخصیت تعریف معقولی نیست، وقتی روان شناسان اصطلاح شخصیت را به کار میبرند، منظورشان چیزی بیش از نقشی است که بازی میکنند.
به دلیل این که نظریه پردازان شخصیت از تجارب سبک زندگی و محل زندگی متفاوتی داشته اند، لذا دیدگاه متفاوتی از شخصیت دارند. به همین دلیل بین آن ها وحدت نظر وجود ندارد (شیر افکن، ۱۳۹۱) و هر نظریه پرداز تعریف خاص خود را از شخصیت دارد. در زمینه ی متعدد بودن تعریف شخصیت، ربر[۸۶] معتقد است که به جای تکرار بیهوده ی گفته های بعضی از صاحب نظران در زمینه ی متعدد بون شخصیت، بهتر است آن را برحسب دیدگاه های نظریه های مختلف شخصیت مشخص کنیم (کریمی، ۱۳۸۵). این رویکرد از همه بهتر است، زیرا معنی این اصطلاح از دید هر صاحب نظری از سوگیری های نظری و از ابزارهای تجربی که در ارزشیابی و آزمودن نظریه ی او به کار می رود، رنگ میگیرد (کریمی، ۱۳۸۵). بنابرین برای درک بهتر مفهوم شخصیت چند جهت گیری عمده را عرضه می شود.
-
-
- نظریه های روان پویایی یایی و روان تحلیل گری[۸۷]
-
مجموعه ی بزرگی از رویکردها حول این محور گرد میآیند، از جمله نظریه های کلاسیک فروید و یونگ، نظریه های روان شناسی اجتماعی آدلر[۸۸]، فروم[۸۹]، سالیوان[۹۰] و هورنای[۹۱]. تمایز این نظریه ها است. اما همه ی آن ها حاوی یک اندیشه ی اصلی مشترک هستند و آن این که برای همه ی آن ها شخصیت با مفهوم «یکپارچگی»[۹۲] مشخص می شود. در این رویکردها تأکید قوی بر عوامل رشدی گذاشته می شود، با این فرض ضمنی که شخصیت بزرگسال، برحسب چگونگی رشد عوامل یکپارچگی، در طول زمان تکامل پیدا میکند. به علاوه مفاهیم انگیزشی دارای اهمیت قابل توجهی هستند، به طوری که هیچ مطلبی درباره ی شخصیت بدون ارزشیابی از نشانه های انگیزشی زیربنای آن مفید تلقی نمی شود. در این معنی، شخصیت با «منش»[۹۳] معادل گرفته می شود (کریمی، ۱۳۸۵).
-
-
- رفتارگرایی[۹۴]
-
در سال های نخستین قرن بیستم، در حالی که فروید، یونگ، آدلر و سایر نظریه پردازان روان پویایی درمورد ماهیت شخصیت انسان با اتکا به روش بالینی نظریه پردازی کردند رویکرد تازه ای به نام رفتارگرایی از تحقیقات آزمایشگاهی روی حیوانات و انسان ها پدیدار شد و دو تن از پیشگامان رفتارگرایی، ثرندایک[۹۵] و واتسون[۹۶] بودند، اما فردی که غالبا با موضع رفتارگرایی تداعی شده اسکینر[۹۷] است که تحلیل رفتاری جدایی آشکاری از نظریه های بیمار گمانه ای روان پویایی است. اسکینر به عنوان محیط گرا معتقد بود روان شناسی نباید رفتار را بر اساس اجزای سازنده ی فیزیولوژیکی یا سرشتی ارگانیزم توجیه کند، بلکه باید آن را بر پایه ی محرک های محیطی تبیین نماید. او میدانست که عوامل ژنتیکی مهم هستند، اما تأکید داشت که چون آن ها هنگام لقاح ثبت شده هستند، به کنترل رفتار کمکی نمی کنند. تاریخچه ی ارگانیزم، نه آناتومی، مفیدترین اطلاعات را برای پیشبینی و کنترل کردن رفتار تعیین میکند (فیست، فیست، ۲۰۰۲، ترجمه ی سید محمدی، ۱۳۹۱). به طور کلی اسکینر شخصیت را در بهترین حالت، مخزن رفتارهایی که مجموعه ی منظم وابستگی ها ایجاد کرده تعریف نموده است (اسکینر، ۱۹۷۴؛ به نقل از فیست و فیست، ۲۰۰۲؛ ترجمه ی سیدمحمدی، ۱۳۹۱).
-
-
- دیدگاه انسان گرایی[۹۸]
-
در خلال نیمه آغازین قرن بیستم، رویکردهای روان پویایی و رفتارگرایی جایگاه مسلطی را در روان شناسی به خود اختصاص داده بودند. در سال ۱۹۶۲ گروهی از روان شناسان، انجمن روان شناسی انسان گرا را پایه ریزی کردند. آن ها این رویکرد را به عنوان نیروی سوم تلقی کردند، راهی دیگر در مقابل آن دو رویکرد برای توصیف رسالت آن چهار اصل را معرفی نمودند: ۱- شخص تجربه کننده مورد توجه اصلی است؛ ۲- انتخاب، خلاقیت و خود- شکوفایی[۹۹] موضوعات مهم برای پژوهش هستند؛۳- در انتخاب مسائل پژوهشی باید معنی دار بودن[۱۰۰] بر عینیت برتری داشته باشد؛ ۴- بالاترین ارزش متوجه شأن و منزلت انسان است. راجرز[۱۰۱] و مازلو[۱۰۲] دو تن از نظریه پردازان اصلی این مکتب میباشند (هیلگارد[۱۰۳] و اتکینسون[۱۰۴]، ۲۰۰۳؛ ترجمه ی ساعتچی و همکاران، ۱۳۸۶).
-
-
- نظریه شناختی- اجتماعی[۱۰۵]
-
نظریه شناختی- اجتماعی با مردد شناختن دیدگاه هایی که معتقدند فرد با نیروهای درونی برانگیخته میشوند. انسان را می توان از طریق تعامل انسان و محیط تبیین کرد؛ فرایندی که بندورا آن را «موجبیت دوگانه»[۱۰۶] می نامد. انسان، هم نسبت به شرایط محیطی واکنش نشان میدهد و هم فعالانه آن را تفسیر کرده بر موقعیت ها تاثیر میگذارد. همان قدر که موقعیت ها انسان را شکل میدهد، انسان ها نیط موقعیت را انتخاب میکنند، و همان قدر که انسان از رفتار دیگران تاثیر میگیرد، در رفتار دیگران نیز تاثیر میگذارد. از نظر روان شناسان اجتماعی، درک ساختار شخصیت مستلزم توجه به فرایندهای شناختی است. در این دیدگاه سه مفهوم ساختاری انتظارات، صلاحیت ها و اهداف از اهمیت ویژه ای برخوردارند ( پروین و جان، ۲۰۰۱؛ ترجمه ی جوادی و کدیور، ۱۳۹۲).
-
-
- نظریه های صفات[۱۰۷]
-